داستان کوتاه «بی غیرت»
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
صفحه اصلی انجمن ورود عضویت خوراک نقشه تماس با ما
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلیداستان های کوتاه و حکایاتداستان کوتاه «بی غیرت»

تعداد بازدید : 108
نویسنده پیام
mehrsana آفلاین


ارسال‌ها : 5
عضويت : 19 /10 /1396
داستان کوتاه «بی غیرت»



جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:



-
ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟



مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود،
مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، طوری که
رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:



-
مردیکۀ عوضی، مگه خودت ناموس نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟



اما جوان،خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و
واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه و متین ادامه داد..



-
خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ
بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم،
که نامردی نکرده باشم…!

حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!



مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد
و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…




امضای کاربر :



سه شنبه 19 دی 1396 - 15:28
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.